• وبلاگ : ...شلغم نپخته ايي از افکارم...
  • يادداشت : سخني از جلد کتاب
  • نظرات : 0 خصوصي ، 3 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    برادران يوسـف وقتـي مي‌خواسـتند يوسف را به چـاه بيفکنند، يوسف لبـخندي زد. يهودا (يکي از برادران) پرسيد: چـرا خنديدي؟ اينجا که جاي خـنده نيـست! يوسـف گفت: روزي در فکر بودم چگونه کسـي مي‌تواند به من اظهار دشـمني کند با اينکه برادران نيرومندي دارم! اينک خداوند همين برادران را بر من مسلط کرد، تا بدانم که نبايد به هيچ بنده اي تکيه کرد
    پاسخ

    خيلي زيبا بود
    "دلمان که مي شکند؛

    تاوان لحظه هاييست که دل به غير او مي بنديم
    پاسخ

    زيبا بود

    تمام لحظات بودنـت را

    ترس رفـتـنت

    از من گـرفـت !!

    و حالا در نبودنت

    به خاطرات لحظه هاي بودنت فکر مي کنم...

    پاسخ

    بسيار زيبا بود