سفارش تبلیغ
صبا ویژن


...شلغم نپخته ایی از افکارم...





حاجی به مکه رفت

حاجی در ان تابستان گرم برای دیدن خانه ی خدا به مکه رفت

پسر حاجی چند وقت دیگر به مدرسه میرود و حاجی به او میگوید : از دیدار خدا که بازگشتم برایت سوغاتی میاورم

حاجی به مکه رفت و غرق در هیایهوی گردش کیهانی معنویت به گرد ان خانه شد

حتما با خود فکر کرد که چرا زود تر به این ملاقات شگرف نیامده بود

حاجی به گرد پروردگارش میگشت ...ان جا خانه ی او بود پس حتما حاجی با فاصله ی کمتری به گرد او میگشت!!!

اما این بار اول نبود ...حاجی در دلش بار ها و بار ها این کار را کرده بود! و شاید عجر گردش او با پاهایش بیشتر بود؟!!!

اما در میان احساس تمام حجاج ان مکان مقدس

تناقضی به پیروزی خود میاندیشید...

حاجی از ایران امده بود...

و شاید روز بدرقه ی او علاوه بر شعف خویشان و اشک نزدیکان... قطره اشکی متفاوت چکید!

قطره اشکی که جنسش از همان ملکوت کبریایی کعبه بود

حاجی از مشهد بود ...

و شاید صاحب شهرش هم دلش برای او تنگ میشد.

پسرش با خود فکر کرد :مگر خدا کجاست؟

"و شاید خدا همین نزدیکی بود"

اما حاجی به مکه رفت تا خدا را از نزدیک حس کند

و کاش ان تناقض ستم الود دشمنان خدا در خانه ی او پیروز نمیشد....!

و در میان فریاد یک صدای حقانیت و لبیک ها

کاش کسی صدای حاجی را میشنید!!

میگفتند انجا هنوز حاجی های زیادی زنده بودند .... و انان شاید نمیخواستند بدانند که زنده اند اما...

راستی مگر خدا همه جا نیست؟

"و شاید خدا همین نزدیکی بود"

 


نوشته شده در دوشنبه 94/7/6ساعت 3:55 عصر توسط ریحانه نظرات ( ) | |

پیچک دات نت قالب جدید وبلاگ