وبلاگ :
...شلغم نپخته ايي از افکارم...
يادداشت :
سخني از جلد کتاب
نظرات :
0
خصوصي ،
3
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
بهار
برادران يوسـف وقتـي ميخواسـتند يوسف را به چـاه بيفکنند، يوسف لبـخندي زد. يهودا (يکي از برادران) پرسيد: چـرا خنديدي؟ اينجا که جاي خـنده نيـست! يوسـف گفت: روزي در فکر بودم چگونه کسـي ميتواند به من اظهار دشـمني کند با اينکه برادران نيرومندي دارم! اينک خداوند همين برادران را بر من مسلط کرد، تا بدانم که نبايد به هيچ بنده اي تکيه کرد
پاسخ
خيلي زيبا بود