...شلغم نپخته ایی از افکارم...
در یک روز ارام ,روشن,شیرین و افتابی فرشته ای دزدکی از بهشت خارج شد و پایین امد تا به این دنیا رسید. او سر تا سر مزارع را درنوردید. درست وقتی که خورشد غروب کرد بالهایش را گشود و گفت:حالا دیدار من به پایان رسیده است و باید به جهان نور برگردم, ولی پیش از عزیمت باید یادگاری هایی از این دیدار با خود بردارم. و به باغ گل زیبایی نگاه کرد و گفت:این گل ها چقدر خوش رنگ و بو هستند. سپس نادر ترین گل های سرخ را چید و دسته گلی درست کرد و گفت:من چیزی خوشبو تر و زیبا تر از اینها ندیده ام ,اینها را با خود میبرم. ولی به کمی ان سو تر نگریست و کودکی دید,با چشمانی درخشان و گونه هایی همچون گل به صورت مادرش می خندید. او گفت:اوه ,لبخند این کودک,از این دسته گل زیبا تر است. من ان را هم با خود می برم. پس به سوی گهواره نگاه کرد و دید محبت مادر همچون امواج دریا به سوی گهواره و کودک جاری است و او گفت:اوه,محبت این مادر زیباترین چیزی است که در روی زمین دیده ام ان را هم با خود می برم. و با ان سه گنج بال و پر کشان به سوی دروازه ی بهشت رفت.در بیرون در با خود گفت: بهتر است پیش از وارد شدن به یادگاری هایم نگاهی بیندازم. و به گلها نگریست,دید همه پژمرده شده اند. به لبخند کودک نگاه کرد دید ناپدید شده است . به محبت مادر چشم دوخت ,دید با تمام زیبایی بکرش به جا مانده است . او گلهای پژمرده را دور انداخت و همین طور لبخند ناپدید شده را . و بال و پر کشان از درون دروازه گذشت و همه ی بهشتیان را نزد خود فرا خواند و گفت:این تنها چیزی است که در روی زمین پیدا کردم که تمام زیبایی خودش را تا مقصد بهشت حفظ کرده است. این محبت مادر است.
پیچک دات نت قالب جدید وبلاگ |