...شلغم نپخته ایی از افکارم...
بعضی وقتا همین جوری بدون هیچ بهونه و حرکت خاصی داری زندگیتو میکنی و به هیچ چیز خاصی هم توجه چندانی نداری و این باعث میشه که خیلی چیز ها رو نبینی .... بعد یهو یه اتفاقی میوفته که تو رو خیلی نا خود اگاه وادار میکنه یادت بیوفته که کجایی چیکار میکنی چند ساله که داری ثانیه ها و روز های عمرتو به بد ترین شکل ممکن تلف میکنی اون وقته که برای یه لحظه از همه ی اطرافت فراموش میکنی از همه ی روز مرگی های کسل کنندت دست میکشی و به طرز وحشت ناکی شروع به مرور کردن خاطراتت میکنی بعد کم کم متوجه میشی داری میبینی... تموم اون قشنگی هایی که وقتی تو حالت ترسیم میشدن بهشون بی توجه بودی و شاید تازه متوجه میشی که احساس داری و شروع به اشک ریختن میکنی بلند میشی و تصمیم میگیری که دیگه طوری زندگی نکنی که چند سال بعد با فکر کردن بهش قلبت شکسته بشه ......تصمیم قشنگیه اما میتونی واقعا میتونی وقتی از خونه بیرون زدی و بادیدن اولین نا ملایمتی از سوی دنیای اطرافت که واقعا باعث رنجشت میشه جلوی خودتو بگیری و چشم به اینده ایی بدوزی که قلبت ملتمسانه برای حفظ کردنش داره دست و پا میزنه....؟ و شاید در دلت سیلی از ای کاش ها روانه شود مانند ای کاش میتوانستم و..... دوباره اینده....
پیچک دات نت قالب جدید وبلاگ |