...شلغم نپخته ایی از افکارم...
امشب دلم برای چیزی تنگ است که حضورش را هرگز نتوانم در لمس گنجایش دهم امشب احساسم متفاوت تر از همیشه های خاطراتم است امشب دلم برای ان حال خوبی تنگ استکه در کتابت نامه های دلم گنجیده بود لیک وجودم را غرق در دنیایی میبینم که با یک ارزو پر شده است دلم میخواهد دوباره میتوانستم مثل روز های گذشته انگشتانم را با قلم ادب پیوند دهم و بر صفحه دلنثر عشق حکاکی کنم تمام ارزویم این است که دوباره میتوانستم اسرار پر معنا را در پس جمله های ساده ام پنهان کنم اما حیف که در تاریک خانه وجودم پنجره ایی رو به خورشید فروزان امید گشوده نیست حیف از عمری که گذشت و انگیزه هایی که بر باد رفت حیف که ساهی ها همان اندک حضورم را هم در این فانی کده در بر گرفتند یادم می اید اعتقاد داشتم که روزی از این دنیای ناهنجار به جایی میروم تا هم خوم جاودانه بمانم هم اثارم اما اکنون با این که میدانم روزی میروم تا ترسیم جاودانگی را در حقیقت با چشمان خودم ببینم اما حالا دیگر خیلی مطمئن نیستم که در کجا جاودانه میشوم و حیف از اعتقادی که دیگر بران اعتمادی نیست.
پیچک دات نت قالب جدید وبلاگ |