سفارش تبلیغ
صبا ویژن


...شلغم نپخته ایی از افکارم...

از بام سکوت سقوط کردم

وازه ها سراسیمه و بی مهابا به سیاه چاله ی دهانم مکیده میشد

زیر پاهایم سراسر ابر بود... من مثل هوا بودم

 با سرعت نور جنگل ابر را پشت سر میگذاشتم

و در راه تنها هجوم احساسم بود که بی وقفه یک به یک خود را به من یاداور میشدند

و هر کدام به نهوی نامشان را در وجودم زمزمه میکردند

و نمیدانم چرا اینبار

ان همهمه مرگ اور سایه های اطراف که فریاد تنهایی سر میداد ازارم نمیداد

چشم هایم تنها یک چیز را میدید

ان دور دست ها پشت تمام خاطرات ان روز های تاریک

به طرز حیرت اوری 

تمام دهان ها بسته بود

و سکوتی که شیرینیش با شدت در وجودم حل میشد مقتدرانه حکم فرما بود

اری درست میدیدم ....وازه ها هم اشتباه نمیکردند

ان جا دو گوش برای شنیدن بود


نوشته شده در چهارشنبه 94/4/17ساعت 1:55 عصر توسط ریحانه نظرات ( ) | |

پیچک دات نت قالب جدید وبلاگ