سفارش تبلیغ
صبا ویژن


...شلغم نپخته ایی از افکارم...

"لطفا با احساس خوانده شود دوستای خوبم"

 

اسمان به زمین نمی اید


امشب دوباره ابر خیالم را در اسمان ابیات به پرواز در اوردم و در میان دریایی از اشعار ناخوانده غوطه ور شدم ,ناگاه به شعری بر خوردم عجیب بود نه نو بود,نه سپید ,نه غزل,نه قصیده و نه حتی نثر فقط عجیب بود

خواندمش چقدر اشنا بود گویی چیزی بود در وصف یک زندگی یا یک شخص. کلماتش بریده بود ,میخواست معنا پیدا کند اما بی معنا بود

قافیه هایش جدا از هم و پراکنده بود ولی در تمام بند های نا پیدایش تمنای قافیه را حس میکردم

وزن میخواست اما در خلا بود

ردیف می خواست اما کلمات ناشکیبش پراکنده تر از ان بودند که در ردیف جای گیرند ,انگار کودکی سرکش ان را سروده بود

اما با تمام این ها من می خواندمش و هرچه بیشتر میخواندم احساس میکردم بیشتر به من شبیه میشود حس میکردم من ان را نوشته ام یا کسی در وصف من.

احساس غم انگیزی در ان شعر بود جلوه گاه سینه ای پر درد.احساس میکردم این شعر هم مثل زمینی ها شده و احساسش همچون انسان های فانی ,خاکی و زمین گیر شده.

اما نباید این طور می بود اوشعر بود در زمین جایی نداشت باید اسمانی می شد و من تمنایش را برای پیوستن به اسمان حس میکردم پس دوباره ان را خواندم.

دیدم حقیقتا وسعتش به معنای یک زندگی است ,زندگی یک انسان ,یک شخص اما بی هدف شخصی که راهش را گم کرده بود که نشانه اش کلمات پراکنده ی شعر بود.رنگ و بوی دوست از زندگی اش رفته بود ,عشق نبود,امید نبود,و برای شعرتنها بی وزنی مانده بود.

غم امده بود و جای قافیه را گرفته بود ,بغض امده بود و جای اهنگ را گرفته بود

من باید به ان شعر کمک می کردم

به اطرافم نگاه کردم سهراب را دیدم جلو رفتم,گفتم:سهراب ;اینجا شعری خاکی شده   غرورش له شده   , بی معنا شده   ,کمک میخواهد نگاهش میکنی؟؟؟

سهراب پیش امد نگاهی کرد. قلمش را برداشت من احساس می کردم شعر هم چشم هایش را به دست های پر توان سهراب دوخته است و من امیدوار بودم تا سهراب خانه ی دوست را نشانش دهد تا دوباره رنگ و بوی اشنای دور افتاده به قلب مصراع هایش باز گردد.

سهراب نگاهش را از شعر برگرداندو من در کمال حیرت دیدم که دیگر خبری از ان کلمات اشفته نبود; همه در سر جای خود ,همه منظم و بوی خوش عرفان و حقایق بود که از شعر ساطع میشد.

اما هنوز کامل نبود خوب بود اما کامل نبود در شعر چیزی مثل عشق کم بود و نشاطی که ان را خواندنی تر کند پس دوباره به اطرافم نگاه کردم زمزمه ای می امد ,

اشنا بود زمزمه ی یک شعر زیبا سرشار از عشق ;ان صدای شهریار بود صدایش را می شناختم, شهریار را دیدم که در گوشه ای نشسته و با صدایی گرم و دلنشین یکی از شعر هایش را میخواند صدایش زدم وماجرای شعر را برایش تعریف کردم

شهریار هم با قلمی از جنس عشق دستی به ابیات شعر کشید و من با دیدن دوباره شعر اشک در چشمانم جمع شد . دیگر از ان شعر بی وزن و بی قافیه خبری نبود من در پیش چشمانم چیزی را دیدم که تا به حال ندیده بودم , شعری فوق العاده سرشار از عشق و امید و عرفان.

دوباره از ابتدا شروع به خواندن شعر کردم واقعا زیبا شده بود .اما...

اما وقتی شعر به انتها رسید از رضایتم کاسته شد . پایانش خوب نبود امیدش با دوام نبود چون خوب به پایان نمی رسید . 

من نا امید گوشه ای نشستم و شعر را در دستم گرفتم تا اینکه دیدم از دور کسی می اید ..وای خدای من یعنی خودش بود ؟؟؟ یعنی پیر مرد مو سپیدی که به سمتم می اید همان بزرگواری است که همه از او سخن میگفتند ؟؟!! اری او خود حافظ بود . غزل سرایی که با ورودش عرش اسمان ها  به لرزه در امد و موج دیوان ها بود که پیش قدم هایش به سجده در می افتاد و فرش سبزی از اشعار و ابیات که به یمن امدنش به زیر پاهایش پهن می شد به سوی شعری که در دستان من بود 

حافظ جلو امد لبخندی زد و حافظا را گفت پایان شعر هم کامل شد و شکوه و جلال یافت که در اوج اسمان ها راه یافت و نگینی شد بر سر دفتر اسمان اشعار که هیچ کس تا به حال چون ان را ندیده بود .

 



نوشته شده در دوشنبه 92/9/25ساعت 3:45 عصر توسط ریحانه نظرات ( ) | |

پیچک دات نت قالب جدید وبلاگ