سفارش تبلیغ
صبا ویژن


...شلغم نپخته ایی از افکارم...

من یک پرنسس بودم

زندگی شاد و زیبایم را هر که میدید بی شک ارزویش میشد

پدرم مرا روی دست هایش بزرگ کرد 

من حتی گرد و غبار اطرافم را هم حس نکردم

قرار بود روزی ملکه شوم 

و اداره کنم شهری را که فکر میکردم مال من است

خدا میداند چه شاهزاده هایی را رد کردم  فقط به خاطر اینکه سخت پسند بودم

تو زندگی من را دیده بودی بیشتر از این برای نمیگویم 

ولی نمیدانم کجای این قصه ی شاهانه قلبم اینگونه فقیرانه عاشق شد

نمیدانمم انهمه سخت گیری را در ازای چه چیز تو انگونه بزرگوارانه بخشیدم

نمیدانم ان شهر چگونه یکدفعه انقدر بزرگ شد

که تو در ان گم شدی

راستی من نمیدانم تو چگونه یکدفعه انقدر گستاخ شدی که از من بگذریی

اصلا چرا من انگونه حقیرانه به دنبالت امدم

نمیدانم ولی احساس میکنم تمام این ها زیر سر قلبم باشد که وقتی تو را دید دیگر پرنسس نبود...یک گدازاده بود

و انوقت گردو غبار که سهل بود ...به باتلاقی افتاد که در ان  شرط میبندم تو گدازاده هم هیچ گاه انقدر در ان دست و پا نزده ایی...

و اینگونه بود که من هم ملکه شدم اما ملکه ی باتلاق تو...


نوشته شده در چهارشنبه 94/4/17ساعت 2:22 عصر توسط ریحانه نظرات ( ) | |

پیچک دات نت قالب جدید وبلاگ