سفارش تبلیغ
صبا ویژن


...شلغم نپخته ایی از افکارم...

 

امشب دوس دارم یکم قصه بگم...

دوست دارم از خونه ایی بگم که تک تک اجراش از خیال بود!

دوست دارم از ادمایی بگم که حقیقت هیچ وقت نتونست قشنگی حضورشونو تو خودش جا بده!

امشب دلم میخواد تموم اون رویا هایی که همیشه در حد یه احساس بودن به تصویر بکشم...!

وجودیتی از رویا با حقیقتی به باور بذیریه خواستن!!!

دوس دارم از مادر بزرگی بگم که تو واقعیت هیچوقت اینطوری نبود!

از حوضی که توش هیچ ماهی واقعی نبود و حتی اب توش هم خیال بود مثل خودش...!

از خونه ‍‍پدری با اصالتی که هیچ وقت نبود!

از شب نشینی ها و یلدا هایی که تو هیچ تقویمی براش تاریخی تایین نشد!

دوس دام از بازی هایی بگم که تو بچگی با هم سن و سال های تو فامیل اتفاق نیوفتادن...

و هم سن هایی که شاید هیچ وقت هم کلاس نبودن!

دوس دارم از جمع هایی بگم که شاید تو واقعیت هیچ وقت تشکیل نشد اما همشون به زیبایی یک رویا درخشیدن....

میخوام از خاطراتی بگم که مثل ستاره از اسمون چیده شدن ...انتخاب شدن و چیده شدن!!

من میتونم همشونو با جزءیات بگم ...جزءیاتی که زمانی نبود تا با گذشتن ازشون کمرنگشون کنه...

من امشب میخوام قصه بگم...

از حقیقت قصه هایی که همیشه قصه نیستن...همیشه واسه خواب کردن نیستن...

من با قصه های نشنیده ی مادربزرگ هر روز بیدار تر میشم!

قصه ها گاهی حقیقت میشن ...به باور پذیری و زیبایی حس نیاز و خواستن...!!!

قصه ها حقیقت میشن وقتی یکی نیاز داشته باشه جاهای خالی دفتر خاطراتشو با قصه پر کنه...

مثل دفتر من که اسمشو گذاشتم ..".داستان زندگی من"!!!


نوشته شده در چهارشنبه 94/8/13ساعت 8:33 عصر توسط ریحانه نظرات ( ) | |

پیچک دات نت قالب جدید وبلاگ