دشت خشکيد و زمين سوخت و باران نگرفت
زندگي بعد تو بر هيچ کس آسان نگرفت
چشمم افتاد به چشم تو ولي خيره نماند
شعلهاي بود که لرزيد ولي جان نگرفت
جز خودم هيچ کسي در غم تنهايي من
مثل فواره سر گريه به دامان نگرفت
دل به هر کس که رسيديم سپرديم ولي
قصهء عاشقي ما سر و سامان نگرفت
هر چه در تجربهء عشق سرم خورد به سنگ
هيچ کس راه بر اين رود خروشان نگرفت
مثل نوري که به سوي ابديت جاريست
قصه اي با تو شد آغاز که پايان نگرفت
فاضل نظري
[گل]