...شلغم نپخته ایی از افکارم...
به سرنوشت بگویید: اسباب بازی هایش بی جان نیستند, ادمند, میشکنند, ارامتر...... . . . سکوت کن ! بگذار بغض هایت سر بسته بمانند گاهی سبک نشوی, سنگین تری....... . . . سقف ارزو های ما,کف ارزو های دیگری ست دنیا به طرز نا جوان مردانه ای اپارتمان است...... "دو الهه دوست داشتنی" روزی روزگاری مرد جوانی به جنگل رفت و به پیشوای روحانی خود گفت:من خواستار ثروتی بیکران هستم. ایا ممکن است سر افرینش فراوانی را به من بگویید؟ پیشوای روحانی پاسخ داد:دو الهه در قلب هر انسانی ساکن است.همه عمیقا به این دو مخلوق بر تر عشق میورزند. اما راز به خصوصی هست که تو باید بدانی و من ان را به تو میگویم.اگر چه تو هر دو الهه را دوست داری;اما باید به یکی از ان هابیشتر توجه داشته باشی و ان الهه دانش است که نامش "سارا سوتی" است.از او تبعیت کن و دوستش بدار.الهه دیگر "لاکشمی"است و الهه ثروت نام دارد.وقتی به الهه سارا سوتی توجه بیشتر میکنی,لاکشمی به شت حسادت خواهد ورزید و بیشتر متوجه تو میگردد. هر چه الهه دانش را بیشتر طلب کنی ,الهه ثروت بیشتر تو را می جوید و به هر کجا که بروی تو را تعقیب میکند و هرگز تنهایت نمیگذارد و انگاه ثروتی را که ارزویش را داری برای همیشه از ان تو خواهد شد. مهاجر برای ماندن نیستم... رفتنی ام... از ایستادن متنفر , من یک مهاجرم.... برای ماندن ساخته نشده ام, مثل یک جور احساس سیال هستم مثل باد ... مثل هوا... از وقتی یادم می اید همیشه در حال حرکت بودم....! هیچ وقت اهل نظاره نبوده ام, من میروم تا تماشایی شوم. از جنس زمین نیستم... شاید به باران شبیه تر باشم. من یک مهاجرم... هجرتم را فاصله گرفتن معنانمی کنم,اصلا معنای فاصله را نمیدانم جهان کوچک تر از فاصله است... به نظر من سکون مرگ می اورد ,مثل اینکه منتظر باشی تاعزرائیل به سراغت بیاید... من به سوی مرگ هم حرکت میکنم,بهتر از این است که ان به سویم بیاید خانه ای ندارم... به نظر من هیچکس اجازه ندارد که بگوید گوشه ای از دنیا فقط مال من است. اما ...خانه ام... خانه ام به وسعت تمام دشت هاست... خانه ام به وسعت اسمان است ,به پهنای زمین... خانه ام به وسعت قلب هایی ست که مرا دوست دارند. من میروم تا بمانم... رفتنم را ترقی میدانم و ماندنم از برای خاطره ایست که در ذهن ها بر جای میگذارم. از جنس خاک بودن, بوی مرگ دادن, از زندگی گریختن.... همه را روز اول دور ریختم,حتی بعضی از وابستگی هایم را... سخت بود ...اما اما به چشیدن طعم ازادی می ارزید, طعم هوایی بیرون از قفس دنیا طعم شیرین پرواز. روح من زنده است...نفس میکشد... حتی بیشتر از جسمم من به این ازادی عشق می ورزم. من یک مهاجرم... اهل ماندن نیستم, اهل جمع کردن خاطرات! هر روزم خاطره انگیز تر از دیروز است. انقدر مشغله دارم که فکر کردن به گذشته احمقانه ترین کاری ست که میشود انجام دهم و مشغله ام این است که را ههایی را کشف کنم برای صعود زمینی یا هوایی فرقی ندارد... من سهمم از دنیا را خودم میگیرم و دنیا هم تا حالا این را فهمیده است ,برای همین هم میگذارد بروم تا هر کجا ... من یک مهاجرم ... و عاشقانه به عشق رفتن تا جان در بدن دارم به سوی فردایی بهتر می دوم. من یک مهاجرم... عشق بیایید از هم اکنون به همه چیز عشق بورزیم نور بنوشیم دوست داشته باشیم و باز هم عشق بورزیم عشق به یک دانه شن به شکست به شمع به اشک به تنهایی به لبخند به سجاده به خدا به بهار به سکوت به ناکامی به رنج به بی کسی و به غباری که از بال پروانه بر پیشانی گل سرخ مینشیند تمامیت هستی را به تماشا بنشینیم و به هر یک از ان ها هوار هوار عشق بورزیم زیرا تنها دوست داشتن و مهر ورزی یگانه راه کامیابی و اسوده زیستن در هستی است زیرا ذات خداوند "عشق"است پس بیایید عشق ورزیدن را از خدا بیاموزم و پس از ان به همه کس بی وقفه عاشقانه عشق بورزیم.....
در یک روز ارام ,روشن,شیرین و افتابی فرشته ای دزدکی از بهشت خارج شد و پایین امد تا به این دنیا رسید. او سر تا سر مزارع را درنوردید. درست وقتی که خورشد غروب کرد بالهایش را گشود و گفت:حالا دیدار من به پایان رسیده است و باید به جهان نور برگردم, ولی پیش از عزیمت باید یادگاری هایی از این دیدار با خود بردارم. و به باغ گل زیبایی نگاه کرد و گفت:این گل ها چقدر خوش رنگ و بو هستند. سپس نادر ترین گل های سرخ را چید و دسته گلی درست کرد و گفت:من چیزی خوشبو تر و زیبا تر از اینها ندیده ام ,اینها را با خود میبرم. ولی به کمی ان سو تر نگریست و کودکی دید,با چشمانی درخشان و گونه هایی همچون گل به صورت مادرش می خندید. او گفت:اوه ,لبخند این کودک,از این دسته گل زیبا تر است. من ان را هم با خود می برم. پس به سوی گهواره نگاه کرد و دید محبت مادر همچون امواج دریا به سوی گهواره و کودک جاری است و او گفت:اوه,محبت این مادر زیباترین چیزی است که در روی زمین دیده ام ان را هم با خود می برم. و با ان سه گنج بال و پر کشان به سوی دروازه ی بهشت رفت.در بیرون در با خود گفت: بهتر است پیش از وارد شدن به یادگاری هایم نگاهی بیندازم. و به گلها نگریست,دید همه پژمرده شده اند. به لبخند کودک نگاه کرد دید ناپدید شده است . به محبت مادر چشم دوخت ,دید با تمام زیبایی بکرش به جا مانده است . او گلهای پژمرده را دور انداخت و همین طور لبخند ناپدید شده را . و بال و پر کشان از درون دروازه گذشت و همه ی بهشتیان را نزد خود فرا خواند و گفت:این تنها چیزی است که در روی زمین پیدا کردم که تمام زیبایی خودش را تا مقصد بهشت حفظ کرده است. این محبت مادر است. برایت رویاهایی ارزو میکنم تمام نشدنی! و ارزوهایی پرشور که از میانشان چند تایی براورده شود! انچه را که باید دوست بداری... و فراموش کنی ,انچه را که باید فراموش کنی... برایت شوق ارزو میکنم !ارامش ارزو میکنم! برایت ارزو میکنم که با اواز پرندگان بیدار شوی و با خنده کودکان! برایت ارزو میکنم دوام بیاوری در رکود,بی تفاوتی و ناپاکی روزگار ! بخصوص برایت ارزو میکنم که خودت باشی!
این پستو میذارم برای همه ی کسانی که یه عزیزیو تو زندگیشون مثل فرزندشون دوست داشتن؟؟؟!!! فرزندم.... باز هم قلم در دست گرفته ام تا از تو بنویسم ...باز هم میخواهم در وصف زیبا ترین اتفاق زندگی ام تمام سعیم را بکنم اما.... اما این بار باید از نبودنت بگویم .از رفتنت ...از بی وفای یت فرزندم.. دلم میخواست می بودی و وصیتم را میخواندی ...تا اینکه نباشی و من بخواهم نصیحت هایم را به گوش کاغذ ها بسپارم اما میخواهم بدانی که سخت است نبودنت را دوست داشتن ... فرزندم ....دنیا هرگز به پاکی روح بلند تو نخواهد بود ....هر کجا میروی برو اما قول بده مراقب گرگ ها ی اطرافت باشی چه سخت است دل کندن از تو وقتی که هنوز هم صحنه ی تولدت چون روز اول پیش رویم تداعی میشود....و صحنه ی رفتنت در ان غروب تلخ و درد ناک پاییزی در افق چشمانم هنوز محو نشده است و چه سخت است از تو بنویسم در حالی که نمیدانم چه چیز در انتظار توست...وقتی که پرده ی اشک در جلوی چشمانم دیدن سفیدی کاغذ را سخت میکند... کاش وقتی بودیی از تو قول میگرفتم که همیشه مراقب خودت باشی ... فرزندم... دعای هر روزه ام پیشکش بی وفاییت.. فرزندم... از تو میخواهم هیچ گاه احساس تنهایی نکنی قلب من همیشه با توست حتی اگر حضورش را حس نکنی فرزندم... گمان نکن که زندگی با خاطرا ت تو برایم اسان است !اما من تقدیر را می پذیرم و از خدا نا امید نمیشوم چون میدانم که اگر بخواهد تو را حفظ میکند حتی اگر در دور ترین نقطه ممکن باشی ... اما کاش بودی تا چشم هایم دوباره با دیدنت برق شوق میگرفت و زندگی ام رنگ امید.... ای کاش بودی... آرزومندم پول زیادی داشته باشی چون برای زندگی کردن به آن نیازمندی برای اینکه سالی یک بار پولت را جلو رویت بگذاری و بگویی این مال من است یا من مال او فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان ارباب دیگری است! و خداوند دنیا را افرید تا حرکت کند.... و پس از ان زمین را در حال گردش افرید تا انسان های روی زمین بفهمند که هیچ گاه نباید از حرکت بایستند و زمان را قرار داد تا بدانی که امد و شد شب و روز چگونه میگذرد ... تا حساب شده حرکت کنی!!! و اینگونه بود که گفتند بزرگترین معلم دنیا ....خود دنیا است اما دنیا بی رحم تر از ان است که نشان میدهد.... خوب درس میدهد و انتظار دارد که خوب درس پس بدهی.... دنیا برای کسانی که می ایستند هیچ جایی ندارد به سادگی از ان ها عبور میکند...درس بی رحمی می اموزد و به انسان ها یاد میدهد که در این دنیای فانی نباید به هیچ فانی دل بست.... اگر بایستی تمام کائنات این سکون را حس میکنند و ان وقت شروع میکنند به گرفتن تمام چیز هایی که داری تا دوباره مثل روز اول با خاک یکسان شوی و خداوند انسان را افرید تا پیشرفت کند...حرکت کندو اینده اش را به دنبال خود بکشد.... پس باید انقدر سریع حرکت کنی تا دست هیچ نیرویی به تو نرسد...تا از ایستادنت دنیا به هم بریزد تا دیگر نتوانی بایستی.... . . درست مثل زمین.........
یادداشتی از شهید احمد رضا احدی
رتبه اول کنکور پزشکی سال 64
ساعتی قبل از شهادت
چه کسی می داند جنگ چیست؟
چه کسی می داند فرود یک خمپاره قلب چند نفر را می درد؟
چه کسی می داند جنگ یعنی سوختن، یعنی آتش، یعنی گریز به هرجا، به هر جا که اینجا نباشد، یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟ جوانم چه می کند؟ دخترم چه شد؟
به راستی ما کجای این سوال ها و جواب ها قرار گرفته ایم ؟
کدام دختر دانشجویی که حتی حوصله ندارد عکس های جنگ را ببیند و اخبار آن را بشنود از قصه دختران معصوم سوسنگرد با خبر است؟
آن مظاهر شرم و حیا را چه کسی یاد می کند که بی شرمان دامنشان را آلوده کردند و زنده زنده به رسم اجدادشان به گور سپردند .
کدام پسر دانشجویی می داند هویزه کجاست؟
چه کسی در هویزه جنگیده؟کشته شده و در آنجا دفن گردیده؟
چه کسی است که معنی این جمله رادرک کند:
نبرد تن و تانک؟!
اصلا چه کسی می داند تانک چیست؟
چگونه سر 120دانشجوی مبارز و مظلوم زیر شنی های تانک له می شود؟
آیا می توانید این مسئله را حل کنید؟
گلوله ای از لوله دوشکا با سرعت اولیه خود از فاصله هزار متری شلیک می شود و در مبدا به حلقومی اصابت نموده و آن را سوراخ کرده وگذر می کند، حالا معلوم نمایید سرکجا افتاده است؟
کدام گریبان پاره می شود؟
و کدام کدام ....
توانستید ؟؟؟
اگر نمی توانید، این مسئله را با کمی دقت بیشتر حل کنید؛
هواپیمایی با یک و نیم برابر سرعت صوت از ارتفاع ده متری
سطح زمین، ماشین لندکروزی را که با سرعت درجاده مهران – دهلران حرکت می نماید ، مورد اصابت موشک قرار می دهد اگراز مقاومت هوا صرف نظر شود معلوم کنید کدام تن می سوزد؟
کدام سر می پرد؟
چگونه باید اجساد را از درون این آهن پاره له شده بیرون کشید؟
چگونه باید آنها را غسل داد؟
چگونه بخندیم و نگاه آن عزیزان را فراموش کنیم؟
چگونه می توانیم در شهرمان بمانیم و فقط درس بخوانیم؟
چگونه می توانیم درها را به روی خود ببندیم و چون موش در انبار کلمات کهنه کتاب لانه بگیریم؟
کدام مسئله را حل می کنی؟ برای کدام امتحان درس می خوانی؟
به چه امید نفس می کشی؟ کیف و کلاسورت را از چه پر می کنی؟
از خیال، از کتاب ، از لقب شاخ دکتر یا از آدامسی که هر روز مادرت درکیفت می گذارد؟
کدام اضطراب جانت را می خورد؟
دیر رسیدن به اتوبوس، دیر رسیدن سر کلاس، نمره گرفتن؟
دلت را به چیز بسته ای؟ به مدرک، به ماشین؟
به قبول شدن در حوزه فوق دکترا؟؟
صفایی ندارد ارسطو شدن خوشا پر کشیدن، پرستو شدن
آی پسرک دانشجو، به تو چه مربوط است که خانواده ای در همسایگی تو داغدار شده است؟جوانی به خاک افتاده است؟
آی دخترک دانشجو، به تو چه مربوط است که دختران سوسنگرد را به اشک نشانده اند؟ و آنان را زنده به گور کردند؟
هیچ می دانستی؟ حتما نه...!!!
هیچ آیا آنجا که کارون و دجله و فرات بهم گره می خورد، به دنبال آب گشته ای تا اندکی زبان خشکیده کودکی را تر کنی؟ و آنگاه که قطره ای نم یافتی، با امیدهای فراوان به بالین آن کودک رفتی تا سیرابش کنی
اما دیدی که کودک دیگر آب نمی خورد......
پیچک دات نت قالب جدید وبلاگ |