...شلغم نپخته ایی از افکارم...
در سکوتی سرد کنج کافی شاپ یاد خاطرات گذشته بیداد میکند موزیک لایت چیزی را درست نمیکند و تنها یاد اوست که روی صندلی مقابل نشسته است "گارسون" صدایم در گوشم با زنگی متفاوت تکرار میشود صدایی اشنا ...صدای اوست عاشق های میز کناری هیچ وقت برام جدی نبودند...مگه عاشق تر از اونم پیدا میشد؟!؟! سیگار... چه خوب بود روز هایی که این دست تو بود و کار منم فقط این بود که با اخم ازت بگیرمش و بگم نکش... منوی باز فرانسه.ترک دیگه برام جذاب نیستن ...خاطرات تلخ تر از اسپرسو اره اسپرسو...سفارش جدیدم طعمش خیلی ملایمه شاید بتونه کمی تخلی زندگیمو از کامم ببره سکوت این قبلا نبود ...صدای اون بود...خنده هاش...شیطنت هاش...دوست دارم هاش. راستی میبینی دنیای من بدون سوپرایز های تو هم چیز های تازه داره تازگی هایی از جنس "سکوت و اسپرسو" دختر که باشی باید عادت کنی که یهو دلت بگیره... دختر که باشی باید باور کنی هر چقدر هم بزرگ بشی هنوز هم عروسک بهترین کادوی تولدته... دختر که باشی باید عادت کنی به عشوه های خرکیت که از روی شیطنت میریزی... میدونی دختر که باشی باید عادت کنی به عزیز دردونه بابات بودن... همه ی این دختر بودن های شیرین به کنار ولی دختر که باشی باید همیشه حواست به عاشق شدن های یهویی...وابستگی های احساسیت باشه اره دختر که شدی همیشه باید پشت ظاهر سازی های دیس لاوت حواست به قلب حساست باشه...چون دختر که باشی باید عادت کنی به سخت نبودن اینجا شهر من است ... پر از عجایب انسانی !! شهر من پر از انسان هایی ست ک دوستشان دارم اما ... گاهی اوقات انها این عشق را نادیده میگیرند این جا شهر من است اما گاهی نفسم را بند میاورد انقدر ک برای ذره ایی هوا دست و پا میزنم تازه نفسم ب کنار ولی از شما چ پنهان گاهی از دست ادم هایش دلم هم میگیرد اسمان شهر من خاکستریست ..من این اسمان را دوست دارم چون مرا ب یاد کودکی ام میاندازد زمانی که چشمانم همیشه در ارزوی ابی اسمانی اش بود من به اندازه ی تک تک ثانیه های عمرم در این شهر زندگی کرده ام اما چیزی ک مرا ب شگفتی وا میدارد ادم هاییست که بعد از این همه سال اولین باریست که انها را میبینم! شهر من خانه ی من است... راستش از کودکیم اموخته ام کسانی ک همیشه با ان ها در یک خانه بوده ام تنها خانواده ام هستند راستش چند سالیست شما خوانواده ی من هستید بعضی وقت ها چیز هایی از شما میبینم که بد جور دلم میگیرد ...نفسم میگیرد ...بغضم میگیرد ...میخواهم داد بزنم اما انوقت صدایم هم میگیرد اما مهم نیست هر چه باشد ان ها خوانواده ی من هستند و من مجبورم همه ی انها را دوست بدارم فقط کاش میشد در یلدایی بزرگ ما در جمعی باشیم با صد ها پدر بزرگ و مادر بزرگ و هزاران نسبت دیگر که فکر میگردیم شاید هیچ وقت ان ها را نداشته باشیم و دیگر تنها نباشیم.....در شهر پر از عجایب انسانی...دیگر تنها نباشد کودکی که هیچ وقت نفهمید مادر کیست...پدر کجاست و ایا غیر از دوستان و مربیان اسایشگاه میتواند در جمع دیگردی باشد.... و چه زیبا تنها نمیمانیم در" خوانواده ی بشریت" دست هایم را خالی دید... فرصتی برای ماندن ندید ...همیشه میگفت روزی بزرگ خواهم شد و من فقط در چشم هایش خیره می شدم او چشم هایم را ندید...برای او هیچ چیز در عمق چشمانم وجود نداشت همیشه میگفت برای رویاهایم از همه چیز دل میکنم...حتی عشق تو قلب من میلرزید ولی باز هم او قلب مرا ندید... روزی که قرار اخر را گذاشت دست هایم سرد بود و قدم هایم اهسته او میگفت زود باش تند تر حرکت کن من برای رسیدن تو وقت ندارم و درست وقتی که از حرکت باز ایستادم او به تندی دور شدو بشت سرش را ندید و من در تمام ان لحظات سرد در عمق چشمانم چهره ی شکسته ی مردی بود که با قلبی تهی ..و گام هایی کوتاه در اینده ایی نا معلوم در دست هایش نا امیدی بود و سوز تنهایی هر لحظه قلبش را میلرزاند...و چ اندوه بار بالش خیال بردازی هایش را به زیر سر میگذاشت و رویایش تنها یک چیز بود ....عشق . عاشق منطق احساساتتم حسین پناهی عزیززززز... خدایا تو از سر ما هم زیادی...چاکرتم خدا جوووون این روزا.... گاهی زندگی ادما اوقات فراغتشون خلاصه میشه تو نوستالزی های مختلف... خاطراتی که بعضی وقتا زیر و رو کردنشون انقدر میچسبه که حتی زمان هم از دستت در میره خاطرات چیر های قشنگین ...بعضی وقتا که تنهایی خیلی صمیمی باهات برخورد میکنن ..کنارت یه گوشه ذهنت میشینن و بهت لبخند میزنن ادمو میبرن تو اون قدیما اون قدیمای خاطره ساز ...اون وقتا که شب یلدا هامون مادر بزرگ داشت اون روز ها که دور هم نشینی ها با خاله ها و دایی ها پر از خنده و شوخی بود اون وقتا که تو شب هامون فال حافظ با صدای بابا بزرگ خونده میشد شاید اون روز ها خیلی کوچیک بودم که با دختر خاله هام دعوا میکردم ...اگه میدونستم ی روز دیدنشون انقدر سخت میشه..شاید میزاشتم که تو لی لی بازی هامون جیر بدن و هر چی میخوان خطا کنن... بعضی وقتا نوستالزی هام منو به هوای روز اول مدرسه ها میبره ..روزی که تا ظهر از نبود مامانم انقدر گریه کردم که کل کادر مدرسه برای ساکت کردن من صف بسته بودن و هر کسی سعی میکرد به نحوی ارومم کنه تا دیگه جیغ نکشم !!!! یاد اون روز ها بخیر ..نمیدونم چرا چند وقته که وقتی مامانم وارد خلوتم میشه از دستش دلخور میشم...و یادم میره روز هایی رو که اشک میریختم برای با اون بودن خلاصه .....این روز ها اگر چه کیفیت اون روز ها رو نداره ولی من بازم با این نوستالزی ها خوشم مثل اون روزا پشیمانی.... روزی پشیمان خواهم گشت .... از زنده بودنم... از زندگش کردنم... از تمام کار های کرده و نکرده ام...و حتی از رویاهای روزانه ام روزی به اندازه ی تمام تصمیم های اشتباهم هزاران سال می اندیشم و هزاران بار خود را شماتت خواهم کرد روزی که دیگر زندگی کردن از هر کاری برایم سخت تر باشدحتی از اینکه روزی زیبایی گلی مرابه چیدنش وسوسه کرد هم پشیمان خوام بود... و چه با تجربه میشوم ان روز از اشتباهاتی که با بهایی گزاف ان ها را خریداری کرده ام ... شاید نمیدانستم ...و شاید تمام ان روز های اشتباه تنها رویا باشد... و افسوس که چه رویای باور پذیریست... اری ... روزی که سردی خاک بهانه هایم را ربود ان روز این خواب چند ساله را کنار میرنم و از پس پرده ی جسم به حقیقت خود مینگرم که با تبسمی سرد مرا به تلافی بازی زندگی فرا میخواند و جایی که برگ برنده با اوست .....من چقدر پشیمان خواهم بود. بعد یه غیبت طولانی اول سلام.... دوم:تشکر از همه ی دوستای خوبی که گه گاه به وبم سر میزدن و از حالم با خبر میشدن... "قدر ترین متغیران افرینش" زمین میگردد مثل همیشه... اسمان هم همان بالاست مثل همیشه کوه ها ایستاده اند و زنجیر وار دست در دست هم همچنان برای رسیدن به اسمان دست دراز کرده اند ....پیشرفت چندانی نداشتند ان ها همان طورند که بودند روز ها هم هیچ گاه از قاعده خود تخطی نکرده اند همچنان می ایند و حتی ثانیه ایی هم بیشتر از ان حد که باید نمیمانند و شب ها هم... زندگی ادامه دارد هنوز هم حیات پا برجاست ما انسانیم و هنوز منقرض نشیدیم .ما نیز به قوت سابق همان قدر ساکن ایم اما یک چیز میان این همه ثبوت جور در نمی اید؟؟؟ اگر دنیا باید انقدر یکنواخت باشد که حتی زمین هم اجازه ندارد چند درجه بیشتر از حد نوسان خود در منظومه شمسی بگردد پس چرا در چیزی که ما اسم ان را زندگی گذاشته ایم هنوز هم پدیده ایی به نام "اتفاق" رخ میدهد چرا ما هر روز که از خواب بیدار میشویم مثل روز های پیشین حرف نمیزنیم ؟چرا همان کار هایی را نمیکنیم که از قبل تعیین شده است و چرا مدام دم از سرنوشتی میزنیم که ممکن است زندگی ما را عوض کند ما ثابت نیستیم هر روز تلاش میکنیم پیشرفت میکنیم بزرگ میشویم می اموزیم تجربه میکنیم و میمیریم ...این ثبوت نیست... این نمونه یک ذات تغییر پذیر است و تنها عاملی که باعث این تغییرات است چیزی از درون ماست فطرتی که ما به سوی فرار از تمام تکرار های خسته کننده سوق میدهد و این است معنی اهدافی که ما به ان ها در غالب زندگی جامه ی عمل میپوشانیم و از دنیا و افرینش و دیده و نا دیده برای رسیدن به ان استفاده میکنیم و اگر گاهی کم میاوریم لغاتی می سازیم از قبیل سرنوشت و قسمت و ... من میگوییم زندگی این است ...انسان هایی که تصمیم میگرند مانند کوه ها ساکن بمانند و یا با قدرت ذاتی خود سریع تر هر حرکتی تغییر کنند و تغییر دهندو تبدیل شوند به یکی از قدر ترین تغییر کنندگان افرینش ....!!! زندگی یعنی تصمیم یکی از این دو :سکون یا تغییر.... امشب دلم برای چیزی تنگ است که حضورش را هرگز نتوانم در لمس گنجایش دهم امشب احساسم متفاوت تر از همیشه های خاطراتم است امشب دلم برای ان حال خوبی تنگ استکه در کتابت نامه های دلم گنجیده بود لیک وجودم را غرق در دنیایی میبینم که با یک ارزو پر شده است دلم میخواهد دوباره میتوانستم مثل روز های گذشته انگشتانم را با قلم ادب پیوند دهم و بر صفحه دلنثر عشق حکاکی کنم تمام ارزویم این است که دوباره میتوانستم اسرار پر معنا را در پس جمله های ساده ام پنهان کنم اما حیف که در تاریک خانه وجودم پنجره ایی رو به خورشید فروزان امید گشوده نیست حیف از عمری که گذشت و انگیزه هایی که بر باد رفت حیف که ساهی ها همان اندک حضورم را هم در این فانی کده در بر گرفتند یادم می اید اعتقاد داشتم که روزی از این دنیای ناهنجار به جایی میروم تا هم خوم جاودانه بمانم هم اثارم اما اکنون با این که میدانم روزی میروم تا ترسیم جاودانگی را در حقیقت با چشمان خودم ببینم اما حالا دیگر خیلی مطمئن نیستم که در کجا جاودانه میشوم و حیف از اعتقادی که دیگر بران اعتمادی نیست.
پیچک دات نت قالب جدید وبلاگ |