...شلغم نپخته ایی از افکارم...
روز ها که میگذرد من از امدن زمستان میترسم سخت است روز های برفی را پشت ان پنجره گدراندن درختان یخ زده را تماشا کردن و دل سپردن به صدای کلاغی که پشت پنجره مینشیند روز های زمستان سخت میگذرد سرد میگذرد دستکش هایم هست ولی... من به گرمای دیگری عادت دارم راستی جای ان ادم برفی هنوز هم روی زمین مانده هر چند فقط یک کلاه و یک هویج با ان دکمه های نارنجی بیشتر نمانده ولی من دور ان را با تمام یادگاری هایش خط کشیدم... به ساحل ارامت که میرسم پر میشوم از ارامش... و اغوشم را میگشایم به روی نسیمی که از جنس مهربانی تو باشد و با هر تنفس پر میشوم از تو... به ساحل ارامت که میرسم مینشینم روی ان اسکله ی قدیمی و می گذارم بوی نم چوب چند باری تو را مرور کند اسمان هم همان بازی را تکرار میکند و قطرت ریز خاطرات را به هم پیوند میدهد اسمان میگیرد و من باز هم پر میشوم از ارامش امروز هم رو به پایان است و من بعد از غروب خورشید از ان اسکله میروم اما قبل از رفتن اخرین پیک ارامش را هم میزنم غروب خورشید هم ارامشی دارد... اصلا حوالی یاد تو همیشه امواج ارامش مرا غرق خود میکند وقت رفتن است و این فانوس ارزو را طبق رسم هر روز پر میکنم از ارامش و به سوی اسمان میفرستم بی قرار میروم....اما فردا باز هم می ایم ...می ایم تا ارامشم را پس بگیرم من زندگی را دوست دارم اگر زنده نباشم چه کنم؟!؟!؟ عاشق مرگ باشم؟!؟!همان مرگی که نیکی اش در زیستن است؟ اگر از پیچ و تاب این شهرفرنگ برای خودم سیاهچاله بسازم چه چیزی عوض میشود؟؟؟ جز انکه همه چیز به غایت سختی رسد؟ نه اینجا همان شهر بازی کودکی هایم است به همان سادگی ان روز ها اما حالا بزرگ شده ام و اجازه ی سوار شدن وسایل ترسناک تر را دارم میدانم ممکن است اولش مرا بترساند اما همیشه بعد از اینکه به خانه میروم شهر بازی میشود یک روز خاطره ی خووب... من نمیگویم زندگی را دوس دارم برای کسانی که مرا دوست دارند و... نه اینبار بدون هیچ کلیشه ایی این زندگی من است امده ام تا با ان باشم... و من او را میپذیرم و خواهم دید که چگونه با من همراه خواهد شد...درست همان طور که او میخواهد اسمان که میگرید ستارگان هم یک در میان چشمک میزنند دید ماه هم تار شده ابر ها تیره تر از همیشه اند و نسیم غم که میوزد شیون تمام سیارک ها را با خود میاورد در عرش هم غوغایی ست فرشتگان بال های خونین خود را بر سر و صورت میزنند میخواهم دلیلش را بپرسم و باز میبینم قلب بیقرارم اشک را به چشمانم راهی میکند راستی خدا هم غمگین است . . جوابم را گرفتم ...روز شهادت علی ست. "شهادت مولای شیعیان.. شاه مردان ...بزرگ مرد عدالت و حقانیت بر تمامی مومنان دنیا تسلیت باد" دکتر علی شریعتی: خداوندا کسی را دوست می دارم من یک پرنسس بودم زندگی شاد و زیبایم را هر که میدید بی شک ارزویش میشد پدرم مرا روی دست هایش بزرگ کرد من حتی گرد و غبار اطرافم را هم حس نکردم قرار بود روزی ملکه شوم و اداره کنم شهری را که فکر میکردم مال من است خدا میداند چه شاهزاده هایی را رد کردم فقط به خاطر اینکه سخت پسند بودم تو زندگی من را دیده بودی بیشتر از این برای نمیگویم ولی نمیدانم کجای این قصه ی شاهانه قلبم اینگونه فقیرانه عاشق شد نمیدانمم انهمه سخت گیری را در ازای چه چیز تو انگونه بزرگوارانه بخشیدم نمیدانم ان شهر چگونه یکدفعه انقدر بزرگ شد که تو در ان گم شدی راستی من نمیدانم تو چگونه یکدفعه انقدر گستاخ شدی که از من بگذریی اصلا چرا من انگونه حقیرانه به دنبالت امدم نمیدانم ولی احساس میکنم تمام این ها زیر سر قلبم باشد که وقتی تو را دید دیگر پرنسس نبود...یک گدازاده بود و انوقت گردو غبار که سهل بود ...به باتلاقی افتاد که در ان شرط میبندم تو گدازاده هم هیچ گاه انقدر در ان دست و پا نزده ایی... و اینگونه بود که من هم ملکه شدم اما ملکه ی باتلاق تو... از بام سکوت سقوط کردم وازه ها سراسیمه و بی مهابا به سیاه چاله ی دهانم مکیده میشد زیر پاهایم سراسر ابر بود... من مثل هوا بودم با سرعت نور جنگل ابر را پشت سر میگذاشتم و در راه تنها هجوم احساسم بود که بی وقفه یک به یک خود را به من یاداور میشدند و هر کدام به نهوی نامشان را در وجودم زمزمه میکردند و نمیدانم چرا اینبار ان همهمه مرگ اور سایه های اطراف که فریاد تنهایی سر میداد ازارم نمیداد چشم هایم تنها یک چیز را میدید ان دور دست ها پشت تمام خاطرات ان روز های تاریک به طرز حیرت اوری تمام دهان ها بسته بود و سکوتی که شیرینیش با شدت در وجودم حل میشد مقتدرانه حکم فرما بود اری درست میدیدم ....وازه ها هم اشتباه نمیکردند ان جا دو گوش برای شنیدن بود
از بچگی به من آموختند همه را دوست بدارم
حال که بزرگ شده ام و
می گویند:فراموشش کن
پیچک دات نت قالب جدید وبلاگ |