...شلغم نپخته ایی از افکارم...
روز هاییست که احساس حقارت میکنم روز هایی که از چیز هایی در دنیا کم می اورم...احساس کمبود میکنم و می دانم و میخواهم که انگونه نباشم که مرا برنجاند انگونه که حس کنم نمیخواهم دیگر من باشم و غرق در حیرت میشوم که چگونه میشود من باشم اما تا این حد به تاب امده باشم که" نخواهم من بمانم" و باز هم نجوا هایی از گرداگرد زمین می اید که از کسی کاری بر نمی اید و من تنها و بیزار از من بودنم دوباره میمانم در پیله تنهایی خدایا رهایم کن از این احساس.... خدایا کاری کن تا بتوانم خودم را باور کنم... این شعر از استاد شهریار یه پست متفاوت برای وبلاگ دست نوشته های منه ولی فکر میکنم این روز ها خیلی برای توصیف حالم مناسبه پس می نویسمش!!!!! سایه جان رفتنی استیم بمانیم که چه زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه درس این زندگی از بهر ندانستن ماست این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه خود رسیدیم به جان نعش عزیزی هر روز دوش گیریم و به خاکش برسانیم که چه اری این زهر هلاهل به تشخیص هر روز بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه دور سر هلهله و هاله شاهین عجل ما به سر گیجه کبوتر بپرانیم که چه کشتی را که پی غرق شدن ساخته اند هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه بدتر از خواستن این لطمه نتوانستن هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه ما طلسمی که قضا بسته ندانیم شکست کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه گر رهایی ست برای همه خواهید از غرق ور نه تنها خودی از لجه رهانیم که چه ما که در خانه ی ایمان خدا ننشستیم کفر ابلیس به کرسی بنشانیم که چه مرگ یکبار مثل دیدم و شیون یکبار این همه پای تعلل بکشانیم که چه شهریارا دگران فاتحه از ما خواندند ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه "محمد حسین بهجت تبریزی " از ساعت بعد از نیمه شب به سپیده ی صبح: برتری ات را بر خودم میدانم هر چه نباشد تو فرصتی هستی که هنوز استفاده نشده تو همان اینده ایی هستی که در مباحثه ها ی پشت سرت تقریبا همه به تو امید دارند تو فرزند نو رسیده ایی از زمان هستی .تو قطعا عمر دوباره ی فرصت هایی هستی که برای جبران ممکن است به هر کسی داده شود من به برتری تو اگاهم.... و همچنین زیبایی ات را میستایم به راستی که چه کسی میتواند زیبایی چهره ی نور افشان صبحی چون تو را با پرده ی تاریک و سیاه نقش چون منی به قیاس اورد؟ ای صبح تو همان هستی که تازه میکند همهان دلانگیزی که تراوت میبخشد که مفهوم زندگی را تنها با دیدن دوباره ی تو می توان درک کرد حال انکه من تنها زمانی برای فراغت و اسودگی و حس کردن تمام خستگی هایی که در هنگام خوشی با روشنایی تو حاصل شده هستم و چه کسی در میابد زیبایی را که در دل اسمان تیره ام نهفته است؟ ستارگانی که میدرخشند چشمک می زنند می رقصند و به زیبایی هر چه تمام تر در دامان سیاه اسمان خود نمایی می کنند و در مقابل چشمان بسته و خواب هایی که غافل میکنند اهل و غیرش را از درک معنای تمام این زیبایی ها ... ای صبح دم گر چه تو را با تمام وجود و احساس سر شارم تحصین میکنم اما... اما باید چیزی را بدانی باید بدانی اگر چه چشمان زیادیی برای دیدن زیبایی هایم گشوده نیست اما دروازه عقل هر کسی همواره به روی این حقیقت باز خواهد بود حقیقتی که بد نیست تو نیز ان را بدانی باید بدانی این صدای نیمه شب نیست که از تو و دل ربایی هایت میگوید بلکه این صدای صبحی چون توست که تا ساعاتی پیش تمام ان چیز هایی را که اکنون به خاطرش به خود می بالی را دارا بوده اری صدای صبحی چون خودت که زمان او را بدین روز در اورده میدانم که تا چند ساعت دیگر هیچ اثری از از من جز میلیون ها خاطره ی تلخ و شیرین و یک عدد به نام تاریخ و شاید مناسبتی باقی نخواهد ماند و با امدن تو عمر کوتاه و چند ساعته ی من نیز پایان میابد اما دوست دارم بدانی که هرگز از این بابت ناراحت نیستم و تو را مسول ان نمی دانم صبح زیبا انسان ها مثل من و تو زیاد در عمرشان میرود و می اید پس خیلی نگران از دست رفتن عمر کوتاه تو نیستند و این را بدانکه اگر تو نیز مانند من به غروب زندگی ات نزدیک شوی کسی برایت عزاداری نمیکند ای روشنایی روز این را بدان که من همان اینده ایی هستم که تا چند ساعت دیگر در انتظار توست و طی کرده ی ان راهی هستم که پیش روی توست این پند را از من بگیر و امید کسانی را که به طلوعت چشم بسته بودند را نا امید نکن به زیبایی هر چه تمام تر بدرخش و تمام تلاشت را بکن که خاطره ایی خوش باشی ... و اکنون که عمر چند ساعته تو برای دیگران ارزشی ندارد پس خودت به خوبی از ان استفاده کن و زیبا ترین سحری باش که هر کس ارزو دیذن ان را دارد.... اکنون که این خط نوشته ها را بر تکه ابر های پراکنده اسمان نورانی ات میخوانی به یاد من باش و بدان که تا چند ساعت قبل من به جای تو نشسته بودم تو برایم همچون فرزندی هستی که از وجورم برامدی "فرزندم تولدت مبارک" بعضی وقتا همین جوری بدون هیچ بهونه و حرکت خاصی داری زندگیتو میکنی و به هیچ چیز خاصی هم توجه چندانی نداری و این باعث میشه که خیلی چیز ها رو نبینی .... بعد یهو یه اتفاقی میوفته که تو رو خیلی نا خود اگاه وادار میکنه یادت بیوفته که کجایی چیکار میکنی چند ساله که داری ثانیه ها و روز های عمرتو به بد ترین شکل ممکن تلف میکنی اون وقته که برای یه لحظه از همه ی اطرافت فراموش میکنی از همه ی روز مرگی های کسل کنندت دست میکشی و به طرز وحشت ناکی شروع به مرور کردن خاطراتت میکنی بعد کم کم متوجه میشی داری میبینی... تموم اون قشنگی هایی که وقتی تو حالت ترسیم میشدن بهشون بی توجه بودی و شاید تازه متوجه میشی که احساس داری و شروع به اشک ریختن میکنی بلند میشی و تصمیم میگیری که دیگه طوری زندگی نکنی که چند سال بعد با فکر کردن بهش قلبت شکسته بشه ......تصمیم قشنگیه اما میتونی واقعا میتونی وقتی از خونه بیرون زدی و بادیدن اولین نا ملایمتی از سوی دنیای اطرافت که واقعا باعث رنجشت میشه جلوی خودتو بگیری و چشم به اینده ایی بدوزی که قلبت ملتمسانه برای حفظ کردنش داره دست و پا میزنه....؟ و شاید در دلت سیلی از ای کاش ها روانه شود مانند ای کاش میتوانستم و..... دوباره اینده.... به ایینه ی دلت بنگر چقدر زود میگذرد .... دیگر از ان همه خاطره جز یادی باقی نمانده.... تو از گذشته ات جا ماندی و او از تو رد شد باز هم خواب بمانی این بار واقعا تمام میشوی..... چه با قدرت نشسته ای گویی سلطنت مطلق از آن توست هیچ لب نمیگشایی نمیگویی نمی خوانی نیازی هم داری آیا ؟ امپراطوران قلدر را سلاطین وحش را قوانین سنگ را پنهان همیشه آشکار آشکار همیشه پنهان در خود نهان داری رزم نمیکنی به پای بر نمی خیزی هرگز اما رسم فرمانروایی را خوب میدانی . سلطنت شناسی تو را کسی تواند آیا ........ جز بشر معلوم الحال ........
پیچک دات نت قالب جدید وبلاگ |